کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 12 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی

24 هفتگی گل پسرم

سلام عشق مامان و بابا عزیزم خیلی وقته که نیومدم برات بنویسم گل مامانی هفته بعد میرم پیش خانم دکتر، تا اون موقع شما هم وارد ماه هفت شدی،چقده زود گذشت و خدا رو شکر میکنم که تا الان همه چی خوب بوده و شما صحیح و سالمی .ایشاله که سالم هم میای بغل مامان و بابایی که هیچ آرزویی جز این نداریم. پسرم نمیدونی چقد دوستت دارم فک میکنم هیچ فرزندی نتونه درک کنه که پدر و مادر چقد فرزندشونو دوست دارن حتی اگه خودشون هم پدر و مادر شن. دیروز فک میکنم به خاطر اینکه بچه ها خونه بی بی جون شون زیادی سر و صدا کردن  و از اونجا که شما عادت به سر و صدا نداری اذیت شده بودی و من اصلا متوجه تکونات نشدم آخه خوندم که وقتی صدایی بچه رو اذی...
22 مهر 1392

اولین زیارت من و پسرم

    سلام عزیز دل مامانی     پسرم دیگه ازت نمیپرسم که خوبی! آخه الان دیگه ماشاله تکون میخوری و خودم میفهمم که خوبی،گلم تو اونجا تو دل مامانی معلوم هست چیکا میکنی؟!!! بعضی موقع ها یهو یه حرکتایی میری که همینجوری میمونم که الان این چه حرکتی بود خدایا ،خیلی دوست دارم عزیز دلم، همون جور که فک میکردم حس کردن تکونات خیلی شیرینه و احساسمو روز به روز بهت بیشتر میکنه دیگه الان باورم میشه که یه فرشته کوچولو داره با وجود من رشد میکنه و قراره تا چند وقت دیگه بیاد بغل مامان و باباش عزیزم اول سلامتی همه نی نی ها رو میخوام از خدامون و بعد تو عزیز مامان رو خب گلکم،امروز ولادت امام رضا(...
26 شهريور 1392

حس زیبای مادرانه

سلام گل پسرم خوبی نفس مامان میدونم خوبی گلم،ایشاله که همیشه هم خوب باشی.آخه دیروز رفتم پیش خانم دکتر و دیدمت این دفعه صورت ماهت سمت ما بود و اون چشای نازتو دیدم.قربونت بشه مامانی که 10 سانتی(البته از سر تا کمر،آخه پاهاتو جمع کرده بودی) مامانی رفته بودم دکتر واسه خودم،خیلی بد سرما خوردم حالم خوب نبود  ولی خدا رو شکر حال شما خوب خوب بود و دستو پاهاتو کلی واسه مامانی تکون تکون میدادی. منم یواش یواش خوب میشم آخه یه سرماخوردگی ویروسیه.مواظب تو هم هستم نانازم گل مامان احتمال اینکه وقتی دنیا بیای اسمتو یه چیز دیگه صدا بزنیم خیلی هست ولی فعلا با بابایی قرار گذاشتیم تا وقتی دنیا بیای همون "امیرعلی" صدات کنیم. ...
11 شهريور 1392

امیرعلی

سلام پسر ناز مامان سلام به روی ماهت،که بالاخره خودتو به مامانی نشون دادی.پسرکم روز چهارشنبه یعنی 92/6/6 رفتم سونوگرافی تا هم تو رو ببینم تا از دلتنگیم کم شه و هم اینکه ببینیم نی نی ناز مامان دخمله یا پسملی. خانم دکتر که اولش کلی ازت تعریف کرد و گفت ماشاله چقد وروجک و شلوغ کاره،مامانی دنیا اومدی نباید شلوغ کنی ها باید به حرف مامان و باباییت که خیلی دوست دارن گوش کنی،نکنه بهمون بی احترامی کنی مامانم!چون اون موقع دلمون میشکنه ،آخه ما تو رو خیلی دوست داریم و با تمام وجود عشقمون رو نثار تو عزیزمون می کنیم. خلاصه،خانم دکتر گفتن که شما حالت خوبه خوب و همه چیز در حالت نرمال به سر می بره. آخیش... خیالم راحت شد مامانی،الب...
8 شهريور 1392

5 ماهگیت مبارک گل نازم

سلام عزیز دل مامانی خیلی وقته نیومدم برات بنویسم ولی امروز اومدم که بگم 5 ماهگیت مبارکه عزیزکم باورم نمیشه که 5 ماه رو با هم گذروندیم،5 ماه با هم نفس کشیدیم ،درون هم ،در یک بدن 5 ماهه که تو رو دارم.حسی که بسیار زیباست و دوست داشتنی،اینکه یه نفر دیگه داره درون تو رشد میکنه و نفسش از نفسته و جون تو و اون به همه بنده.فک میکنم هیچ نسبتی مثل مادر فرزندی تو دنیا وجود نداره آخه واسه یه مدتی دو تا روح در یک بدن پرورش پیدا میکنه.این که میگم پرورش واقعا هم همینطوره،تو داری رشد میکنی در مسیر رسیدن به ذات وجودی انسانیت،من هم دارم رشد میکنم در مسیر سعادت و رسیدن به کمال انسانیت نمیدونم چه جوری باید از خدای مهربونم تشکر...
28 مرداد 1392

حرف دل مامانی با فرشته آسمونیش

سلام کوچولویه مامانی دلم واسه حرف زدن باهات تنگ شده بود.خیلی دوست دارم مامانی نمیدونم چی بگم فقط میخوام حرف بزنم منتظرم تا حرفایی که تو دلمه خودشون انگشتامو رو حروف کیبورد ببره و اونی رو که میخواد برات بنویسه عزیزم میدونی چیه؟! همیشه با خودم میگفتم خب اگه بچه دار هم نشیم نشدیم مگه حالا ما چه گلی به سر پدر و مادرمون زدیم یا چه منفعتی داشتیم تا حالا که بچه من بخواد داشته باشه،یا اینکه بچه های این دور و زمونه از همون بچگیشون شروع میکنن به اذیت کردن پدر و مادرشون و خیلی کم پپش میاد که باعث سرافرازی پدر و مادرشون بشن... ولی الان چند وقتی هست کلا نظرم در این مورد  عوض شده،میدونی الان چی فک میکنم الان با خودم م...
5 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام نفس مامان و بابا سلام عشقم اومدم از دیشب حرف بزنم،دیشب برای اولین بار حس جدیدی رو تجربه کردم.اومدم از حسم برات بگم.که خیلی شیرین بود. بعد افطار دایی اصغر با زن دایی و بچه ها اومده بودن خونه ما واسه شب نشینی،من رو مبل نشسته بودم که یهو پهلوی راستم تیر کشید و درد گرفت،ناخودآگاه دستمو بردم رو پهلوم که شاید آروم شه ،میدونی بعدش چی شد عزیزم وااااااااااای باورم نمیشه یه چیزی مث نبض رو به اندازه یکی دو دقیقه احساس کردم داشتم ذوق مرگ میشدم؛هر جوری بود با ایماح و اشاره به بابایی جریانو رسوندم،میدونم خیلی دلش میخواست تنها میبودیم تا شاید اونم حسش میکرد. من فک میکردم که ضربان  قلبته ولی امروز بعد از...
23 تير 1392

سونو گرافی دوم و ماه مبارک رمضان

سلام نفس بابا و مامانی خوشگلم چند روز پیش حالم بد شد نمیدونم علتش چی بود ولی وقتی با خانم غیور (منشی خانم دکتر موسوی فر) تماس گرفتم یکمی نگرانم کرد و گفت سریع باید بری سونوگرافی ،همه میگن رعایت نکردی و انگار نه انگار که نی نی داری ولی مامانی نمیدونم چیه که باهات خیلی احساس راحتی میکنم و همونطور که تو اولین نوشتم تو این وبلاگ برات نوشتم حس میکنم که خدای مهربونم تو رو ازم نمیگیره ،میدونی چیه یه جورایی به این چیزی که میگم ایمان دارم و تمام قلبم از این حرفی که میگم روشنه.توکل کردم به خدا، همونطور که واسه اومدنت توکل کردم و تو رو ازش خواستم که اگر به صلاحمونه تو رو بهمون بده و همونطور هم موندنت رو میخوام اگر به صلاحمونه بابایی نگر...
18 تير 1392

مراسم ختم انعام

سلام نی نی گولوی خودم عزیزم میدونم این روزا خیلی اذیتت کردم آخه همش مشغول کارام بودم و استراحت نداشتم واسه همینم فک کنم یه کوچولو اذیت شدی ولی قول میدم که دیگه استراحت کنم قول قول نانازم پریروز یعنی سه شنبه من نذر خودم رو ادا کردم و ختم انعام رو به همراه آش تو خونه خودمون برگزار کردم،ایشاله همونجور که من از ختم انعام حاجت گرفتم هر کسی هم که تو ختم انعامی که من میزبانش بودم جاجتی داشت حاجت روا بشه و خدا هم ازم قبول کرده باشه،انشااله آره عزیزم،جونم برات بگه که پریروز ختم انعام بود و مامانی کلی مهمون داشت و برای اولین بار بود که همچین مجلسی تو خونمون برگزار میشد؛خیلی خوب بود امیدوارم که مهمونها هم راضی بوده باشن. ...
13 تير 1392

عروسی عمو رضا

سلام خرما کوچولویه مامانی واسه این بهت میگم خرما چون وارد هفته 10 شدی عزیزم و خوندم که تو هفته 10 قد و اندازه یه خرما هستی،الان دیگه دست و پاهات کاملا تشکیل شدن،الهی قربونشون برم. عزیزم امروز چهارشنبه اس و یکشنبه شب، عروسی عمو رضا بود از اون روز وقت نشده که بیام بنویسم برات تا امشب،الان بابایی کنارمه و لالا کرده. خلاصه ، شب عروسی خیلی خوش  گذشت منم با این که مواظبت بودم ولی بازم رقصیدم ،امیدوارم که اذیت نشده باشی گلم تو عروسی همه ازم سراغ تو رو میگرفتن و بهم بابت اومدن تو ناناز مامانی  تبریک میگفتن عزیزم خیلی خوشحالم که عروسی به خیر و خوشی تموم شد. ولی حسابی خسته شده بودم    ...
5 تير 1392