کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی

دفع بلا

سلام عشق و امید مامان و بابا عزیز دلم تو این چند وقت که نبودم و برات ننوشتم کلی اتفاق افتاد و دو هفته ای هم میشه که زیاد خونه نیستیم چون بابایی میره مشهد سر کار و ماهم خونه  بی بی جون و خاله جون و مادر جون و ... به سر میبریم. اول میخوام از اتفاقی که حدود 15 روز پیش افتاد برات بگم: من و شما با هم رفتیم سر ساخنمونمون که بابایی داره میسازه تا یه نظارتی بکنیم برگشتنی وقتی اومدیم خونه پایین پله ها من ، شما عزیز دل رو دادم به بابایی که بیایم بالا،بابا همونطور که بغلت کرده بود و باهات حرف میزد یهو تو پاهات رو با فشار صاف کردی و از دست بابایی در رفتی ولی خدا رو شکر بابایی تونست از مچ یه پات بگیره و رو هوا نگهت داره تا ی...
25 خرداد 1393

پایان 4 ماهگی فنچ مامان

پسر ناز نازی من سلام اومدم بگم که وارد 5 ماه شدی عزیز دل مامان و بابا واااااااااااااای کیان ، نمیدونی که ما چقده دوست داریم مامانی بابایی همش میگه من باید با این پسر ناز چیکا کنم چطوری عشقو احساسمو تخلیه کنم خدایا منم که تمام روزمو با تو میگذرونم و حسابی وابستت شدم و از همه لحظاتش لذت میبرم و حتی لحظه ای از گریه و غر زدنات خسته نشدم و نمیشم پسرم. وقتی برام با صدای بلند میخندی و ذوق میکنی میرم تا آسمونا مامانی ایشاله که همیشه خندتو ببینم.عاشقانه دوست دارم و معنی زندگیمی عسلم مامانی امشب قبل خوابت باهات که حرف میزدم انقده از ته دل میخندیدی و من لذت میبردم صداتو ضبط کردم برات جیگرم در ...
5 خرداد 1393

کیان به ددر میرود

سلام گل قشنگم مامانی با تاخیر خیلی زیادی اومدم از ددر رفتن پسرم بنویسم که رفتیم دامداری بابابزرگ این اولین ددر پسرم در فضای باز بود و مامانی کلی دلهره داشتم که یه وقت سرما نخوری یا اذیت نشی و گریه نکنی که خدا رو شکر خیلی پسمل خوبی بودی و کلی  عکس گرفتیم با همدیگه که من عاشق عکس سه نفریمونم تو این روز اینم عکسای اون روز إ سلااااااااااااااام     چرا منو اینجا گذاشتین گناه دارم خو     بای بای شما برین من اینجا جام خوبه     وای حالا چیکا کنم اینا واقعنی رفتنا آهای من جا موندم   إ برگشتین ...
24 ارديبهشت 1393

پایان 3 ماهگی گل پسرم

سلام پسر نازم مامانی باورم نمیشه که 3 ماه از اومدن تو گذشته وای که چقده زود گذشت و چقد لحظات با تو بودن برام شیرینه. روز به روز شیرین تر میشی عسلم وقتی با صدای بلند برای من و بابایی میخندی حس میکنیم دنیا مال ماست وقتی با صداهایی که درمیاری و انگاری داری واسه ما حرف میزنی از خودمون بی خود میشیم مامانی عزیزم تو واقعا شیرینی و میوه عشق من و بابایی هستی و نفسمون به نفست بنده کیانم فدات بشم که الان روبروی من تو کریرت یه دلت خوابه و یکی بیدار عشقم دوووووووووووووووووووووووووووست داریم نانازم   حالا میخوام عکساتو تا سه ماهگی بزارم مامانی کی بشه که واسه من و بابایی حرف بزنی چهار دست و پا بر...
9 ارديبهشت 1393

73 روزگی پسر نازم

سلام گل مامان مامانی خیلیییییییییییییییییی دووووووست دارم خیییییییییییییلی قربونت برم که روز به روز بیشتر جا تو دلم باز میکنی و لحظه لحظه با تو بودن برام یه دنیا ارزش داره الهی مامانی فدات شه نانازم نمیدونی چقده شیرین شدی هر روز یه کار جدید انجام میدی، قربون خدا برم که معجزه آفرینه و من دارم با چشمام میبینم که هر لحظه یه معجزه جدید می آفرینه و تنها میتونم بگم خدا جونم شکرت ،خدای مهربونم دوست دارم مامانی این روزا کارای جدید انجام میدی مثلا:لباس کسی که بغلت کرده رو میگیری و میکشی،باهات که حرف میزنیم میخندی که واقعا مث فرشته ها میشی ،مامان جون حس میکنم خیلی بهت نزدیکم آخه گریه هاتو تشخیص میدم که واسه چیه واا...
11 فروردين 1393

فوت دایی محمد عزیز

سلام به پسر نازم مامانی این روزا خیلی حالم گرفتست،آخه دایی جون 6 روز پیش از پیش ما رفت به طور غیر قابل باوری الان که دارم برات مینویسم تو حال خودم نیستم برای لحظه لحظه های بودن دایی کنارمون دلم پر میکشه،دلم برا دایی تنگ شده کیان جون خیلی هم تنگ شده،برا صداش برا نگاش برای اون نگاه های معصومش عزیزم میخوام برات قصه بگم ، میخوام برگردم به قریب 31 سال پیش زمانی که دایی جون چشاشو رو به این جهان باز کرد اون موقع ها چون امکانات زیاد نبود و به علت دیر رسیدن دایی به دکتر متاسفانه دایی تشنج کرد و قلج شد طوریکه دست و پاهاش و زبونش از حرکت باز موندن و دایی فقط می شنید و می فهمید و نمی تونست عکس العملی داشته باشه،اینا رو که میگم دلم ...
18 اسفند 1392

عکسهای پسریم تا الان

اینجا داری تلاش میکنی انگشتتو برسونی به دهنت جوجوی من اینجا داری با دستات بازی میکنی قربون اون نگاه کردنت بره مامانی فدای اون چشات و اون زبونت که همش بیرونه بووووووووووووووس ...
27 بهمن 1392

یک ماهگی پسرم

سلام نازدار مامان چه زود یک ماه شد عزیز دلم، باورم نمیشه که تو یک ماهه که پیشمی چقدر زمان زود میگذره وگاهی اوقات متوجه گذرش نمیشی،پسر نازم میخوام بدونی مامانی و بابایی خیلی دوست دارن و خالصانه عشقشون رو نثارت میکنن. نمیدونم چی باید بنویسم عشقم،فقط اینو میدونم خیلی دوست دارم بعضی وقتا همینجوری نگام که بهت میفته یهو یه تلنگری بهم میخوره که این پسره منه ؟ همونی که منتظرش بودم؟ همونی که 9 ماه انتظار دیدنش رو داشتم؟همونی که 9 ماه تمام باهاش حرف میزدم خدای من،شکرت میکنم. نمیدونم چرا ما انسانها دنبال معجزه میگردیم در حالی که لحظه لحظه زندگیهامون معجزه اس،خدای من این کوچولویی که الان پیش من خوابیده چه جوری از هیچی به وجو...
27 بهمن 1392

تولد پسرم کیان

دیگه سلام نمیکنم اینجا تعجب نکن عزیزم ، چون دیگه پیشمی و هزاران بوسه و سلام هر روز نثارت میکنم. خوشگل مامانی،خیلی عجله داشتی پسرکم، گفته بودم که قراره سه شنبه،اول بهمن ماه دنیا بیای ولی جمعه 27 دی ماه ، سه روز زودتر خودتو به مامانی رسوندی.ولی مامانی خیلی اذیت شد نمیخوام ازش حرف بزنم چون شیرینی دیدنت همه چیو از یادم برد پسر ناز مامان خیلی دوست دارم پسرکم،میخوام از لحظه بغل کردنت بگم وقتی به هوش اومدم تو اتاق کسی نبود چند بار صدا زدم کیان، مامانی کجایی؟ خبری نشد تا اینکه خانم پرستار تو رو آورد و گذاشت تو بغلم و بوسیدمت و تو هم یه کمی شیر خوردی.لحظه توصیف ناپذیری بود و باز هم میگم خدا قسمت همه منتظراش بکنه اینو میخو...
7 بهمن 1392