بدون عنوان
سلام نفس مامان و بابا
سلام عشقم
اومدم از دیشب حرف بزنم،دیشب برای اولین بار حس جدیدی رو تجربه کردم.اومدم از حسم برات بگم.که خیلی شیرین بود.
بعد افطار دایی اصغر با زن دایی و بچه ها اومده بودن خونه ما واسه شب نشینی،من رو مبل نشسته بودم که یهو پهلوی راستم تیر کشید و درد گرفت،ناخودآگاه دستمو بردم رو پهلوم که شاید آروم شه ،میدونی بعدش چی شد عزیزم
وااااااااااای باورم نمیشه
یه چیزی مث نبض رو به اندازه یکی دو دقیقه احساس کردم داشتم ذوق مرگ میشدم؛هر جوری بود با ایماح و اشاره به بابایی جریانو رسوندم،میدونم خیلی دلش میخواست تنها میبودیم تا شاید اونم حسش میکرد.
من فک میکردم که ضربان قلبته ولی امروز بعد از کلی پرس و جو متوجه شدم که نه!همون تکون خوردن و ضربه زدنت بوده عمر من
همین پریشب بود که به بابایی میگفتم دلم میخواد حسش کنم،بابایی هم گفت:عجول نباش بزا یه کم بزرگ شه متوجه میشی.میدونی من چی گفتم؟گفتم:نه،من الان میخوام که حسش کنم
واااااااااای که باورم نمیشه فرشته کوچولویه من صدامو شنیده و زودی خودشو به مامانیش نشون دادهقربونت برم نانازم از دیشب همش در کمینم که بازم حست کنم ولی هنوز افتخار ندادی.
ولی واقعا فک نمیکردم حالا حالاها بتونم حست کنم.
نمیدونم دختری یا پسر،گل مامان؛ولی اگه دختر باشی ایشاله روزی که خودت این حس رو تجربه کنی میتونی حس الان و اون موقع منو درک کنی.واقعا غیر قابل توصیفه
بابایی از امروز شروع کرده به خراب کردن خونه ای که تازه خریدیم و میخوایم بسازیمش،همینجا نزدیک خونه خودمونه،اندازه یه چهارراه فاصله داریم باهاش.حسابی خودشو درگیر اون کرده ایشاله که این خونه هم به سلامتی ساخته بشه و به همراه اومدن تو برامون خیر و برکت داشته باشه.تا الان که خوش پا قدم بودم عزیزکم
راااااااااااااااااااااستی
میدونستی که
.
.
.
.
مامانی و بابایی
.
.
.
.
.
.
.
عاشقتن و تو نفس اونایی
.
آره میدونستی؟؟؟
دوستت داریم عشقم