کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی


إیاک النعبد و إیاک النستعین...

"تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم"

 

خدا

اواخر29 ماهگی گل پسر

سلاااااام گل نااااااااااز مامانی ببخشید که دیگه به ظاهر پست هام توجه نمیکنم آخه نمیخوام به خاطر رسیدن به ظاهر نوشتم از خود نوشته بگذرم ،آخه گاهی به خاطر اینکه به ظاهر نوشته رسیدن زمان میبره از نوشتن صرف نظر می کردم اما حالا دیگه قصد دارم این کارو نکنم و تا میتونم بنویسم که ثبت خاطره مهمه نه ظاهر نوشته روز به روز بزرگ و بزرگتر میشی و فهمیده تر چند وقته یاد گرفتی پازل نه تیکه رو کامل و درست میچینی ،هوش چین ها رو از یه تیگه به سه تیگه رسوندی و درست وکامل میزاری ، با کامیونت بازی میکنی و یاد گرفتی که بارشو میاری بالا و میشینی روش و با پات عقب جلو میری ،امروز هم نشسته بودی روش ژست گرفته بودی میگفتی مامانی ازم عکس بگی...
25 خرداد 1395

پایان پوشک گیری

سلام پسر کوچولوی مامانی واااااای نمیدونی مامانی که چقدر نوشتم شاید بیشتر از یه ساعته که دارم برات مینویسم اما نی نی وبلاگ هنگ کرد موقعی که داشتم عکسهاتو آپلود میکردم و همه نوشته هام پاک شد داشتم میگفتم مامانی چقدر زود گذشت و نی نی کوچولوی من چه زود بزرگ شد،چقد دلم میخواد زمان برگرده و یا همینجا بمونه تا بتونم خیلی بیشتر باهات عشق کنم ... غرق در بوسه کنمت و آنچنان از ته دل باهم بخندیم تا صدای خندمون تموم خونه رو پر کنه ... چه لحظه های شیرینی گذشت و چه لحظه های شیرین تری رو دارم تجربه میکنم ... یاد روزایی که لحظه شماری میکردم تا مامان صدام کنی بخیر... یاد لحظه هایی که تمام سعیمو میکردم تا بتونی پاهاتو محکم بزاری زمین و او...
21 ارديبهشت 1395

بعد از یه غیبت طولانی

سلام عشقم نفسم عمرم    البته الان اینا رو خودت هم بهم میگی آره عزیزم الان دیگه خیلی بزرگ شدی نسبت به آخرین باری که برات نوشتم ،ببخش که دیر اومدم واقعا هم میشه پای تنبلی گذاشت وهم اتفاقاتی که تو این چند وقته افتاد آخرین بار قرار بود بیام و برات عکسهای مسافرت شمالو بزارم اما خب دیر کردم و نیومدم و این مال آخرای شهریور بود . اینم چند تا عکس از شمال پسرم الان که دارم برات مینویسم 18 روزه که وارد سال 95 شدیم و من تقریبا شش ماهه که چیزی ننوشتم تو این شش ماه اتفاق بدی که برامون افتاد فوت بابا حاجی یعنی بابای من بود ،تقریبا بعد مسافرت مون باباحاجی هم حال خوبی نداشت و همش در راه دکتر و .....
18 فروردين 1395

آغاز جمله بندی های کیان جوووووون

سلاااااااام قند عسل مامان فدای شیرین زبونیات شم مامانی انقده شیرین حرف میزنی این روزا ،همش در پی سر هم کردن کلمه ها به همی پریروز بهم میگی مامانی دباس بیپوشیم بیم دردرا هاپو ببینیم ( لباس بپوشیم بریم بیرون هاپو ببینیم) یا دیشب داشتی کیک میخوردی گفتم به مامانی هم بده بعد که دادی خوردم میگی : مامانی اومزه بود؟ (یعنی خوشمزه بود) جیگرتو مامانی این روزا همش دنبال به ذهن سپاری فعل ها هستی تا فعل میگیم تکرار میکنی و خیلی هم توجهت رفته بالا غذا که میخوری میگم کیان سیر شدی ٰمیگی سیر شدی ؟ واااااااااااااااااای یه تولد تولدی میخونی که بیا و ببین دست میزنی و میگی ...
17 شهريور 1394

میمی بای بای

سلام سلاااام صد تا سلااااااام به این گل نااااااااااز ماماااااااان خبر خبر   خبرای جدید دارم،کلی اتفاق افتاده تو این چند وقت   پسرم با شیر مامانی بای بای کرد و کلی بزرگ شد،آره مامانی تقریبا یک هفته ای میشه که دیگه شیر مامانو نمیخوری و بر خلاف تصور من خیلی راحت باهاش کنار اومدی .مخصوصا موقع خوابیدن که خیلی وابسته بودی امیدوارم و دعا میکنم که همیشه تو زندگیت همه سختی ها رو به همین راحتی پشت سر بزاری عزیززززم خبر دیگه اینکه آقاااااا شدی و دیگه جیشتو کامل این روزا خودت میگی یعنی دیگه لازم نیست خودم زود به زود ببرمت هر وقت جیش یا پی پی داشته باشی صدام میکنی و میگی . فدای پسر ...
3 شهريور 1394

ازجیش گرفتن کیان گلی

سلام خوشگلکم مامانی اومدم بگم که این روزا حسابی آمادگیتو نشون میدی واسه از جیش گرفتن شبا تا صبح خشکی ،جیش هم داشته باشی پا میشی نق میزنی تا ببرمت دستشویی ،خلاصه این روزها درگیر پروژه جیش شما هستیم و خیلی آقاااااااااا داری همکاری میکنی. حرف زدنات که محشر شده و حسابی چلچل شدی واسه مامان و بابایی چند روز پیش اومدم نزدیکت که ببوسمت منو هل دادی و گفتی مامان بررررروووووو این روزا حسابی میبریمت پارک و بازی و ددر دودور و شما هم حسابی لذت میبری و بازی میکنی و امشب که رفته بودیم پارک دیگه حسابی وارد شده بودیو خودت تنهایی از پله های سرسره میرفتی بالا و خودت پاهاتو میاوردی جلو میشستی و بعدش هم سر میخ...
24 مرداد 1394

بدون عنوان

سلام عزیز دلم کیان نااااااز من بزرگ شده،کلی کارای بزرگونه انجام میده قند عسل مامان مامان جون برات بگم که دایره لغاتت خیلی خیلی زیاد شد،تازه حس مالکیت رو درک میکنی و مثلا میگی مامانه منه ،آب منه و ... حرفای قشنگی که این روزا میزنی رو برات مینویسم تا یادگار شه دودولات = شکلات دودولو = کوچولو هندونه بیس = سیب میز = موز آلبالو شلیل هلو هربزه = خربزه مِمِش = کشمش پاسیل = پاستیل گل شلبار = شلوار شولت=شورت دس شوری =  دستشویی جیش پی پی اُلاخ = هم الاغ...
13 مرداد 1394

هفده ماهگی کیان جونی

سلام سلام صد تا سلام آخ مامانی قربون شیطونیات پسرکم مامانی دیگه نمیتونم راحت لب تاپ بردارم و بیام بشینم به نوشتن آخه زودی میای و شروع میکنی به زدن دکمه ها ،موقعی هم که لالا تشریف دارید یا به کارام میرسم یا میخوابم که خستگیم دربیاد تا بتونم باهات همراه باشم. پسرم بزرگ شده و فهمیده،عاشق وسایلای آشپزخونه ای و وقتی میرم واسه غذا پختن ،شما هم میای و شروع میکنی سرک کشیدن به وسایل ،کلی تغییر مکان پیدا کردن وسایل آشپزخونه ولی بازم در امان نیستن . تا غافل شم میری سراغ ماشین لباس شویی و شوع میکنی به زدن دکمه هاشو چرخوندن ولومش،یا میری سراغ ماکروفر ،دیدن داره وقتی میخوای دکمه ماکروفر رو بزنی آخه میری رو سر انگش...
16 تير 1394