کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی

آغاز هفته6

سلام ناز نازی  امروز که میخوام برات بنویسم یک شنبه است جمعه همونطور که بهت گفتم با بابایی رفتیم مشهد واسه آزمون ارشد و امیدوارم هر چی صلاح همون بشه. بابایی هم که میخواست با عموها امروز بره موجهای آبی نشد که برن و منتظرم موند تا من از آزمون بیام و بعد با هم برگشتیم قوچان. دیروز هم یعنی شنبه بعدازظهرش رفتم سیسمونیه دوستت ،آره عزیزم درست شنیدی سیسمونی دوست شما یعنی تیام خانم که دختر، خاله مهسا دوست منه.خب وقتی مامانش دوست منه دخترش هم میشه دوست تو دیگه عزیز دلم خوب بود خوش گذشت برگشتنی هم که بابایی رفته بود بجنورد سر راه اومد دنبالم آخه خونه دوستت فاروجه عزیز مامانی امروز وارد هفته 6 بارداری شدیم ...
13 خرداد 1392

آزمون ارشد دانشگاه آزاد

سلام جوجه مامان  خوشگلم اومدم بهت یه چیزی بگم فردا آزمون ارشد دارم ، سراسری که قبول نشدم .این آزمون واسه دانشگاه آزاد،دعا میکنم اگه به صلاحمونه اینو قبول شم چون دوست دارم تحصیلاتم رو ادامه بدم تا بتونم مامان خوبی هم واسه تو باشم. تو هم که الان تو دل مامانی هستی واسه مامانیت دعا کن.ولی من فقط میخوام اگه به صلاحمه قبول شم و با وجود ناز تو ادامه تحصیل بدم. عزیزکم فردا صبح با بابایی میریم مشهد که تو آزمون شرکت کنم قول میدم جوری بشینم که تو اذیت نشی ولی تو خودتم باید قول بدی مواطب خودت باشی آخه آزمون طولانیه. فدات شه مامانی امروز سه هفته و پنج روزت شده هنوز خیلی کوچولویی باید خیلی مواظبت باشم. ولی مامان...
9 خرداد 1392

اولین سونوگرافی

سلام خوشگلم این بوس هم از طرف بابایی اصلا اینجوری بهتره امروز 2 شنبه است عزیزم و طبق حرف قبلیم مامانی دیروز رفت پیش خانم دکتر دیروز من و بابایی و مادر جون رفتیم مشهد که بریم دکتر،اول یه سر رفتم پیش دکتر تقوی آخه تحت نظر اون هم هستم به خاطر کم کاری تیروئیدم. دوست ندارم کوچکترین مشکلی از طرف مامانی به تو منتقل بشه واسه همین به محض اینکه مطمئن شدم اومدی تو دل مامانی رفتم و سریع آزمایش تیروئید هم دادم تا ببرم پیش آقای دکتر آخه اگه این مشکلو داشته باشی باید به محض بارداری دوز داروت زیاد بشه تا به جنین یعنی توخوشگلم ، آسیبی نرسه.که خدا رو شکر به وقتش رفتم و یه کوچولو دوزم رو زیاد کرد تا تو هم به همه چیزایی که نیاز داری برسی و ...
6 خرداد 1392

روز باورنکردنی برای مامانی و بابایی

سلااااااااام مامان جونم عزیزکم همین یکشنبه ای که گذشت یعنی 92/2/28 متوجه اومدنت شدم،نمیدونی چه حالی داشتم از آزمایشگاه تا خونه نمیدونم چه حالی بودم گلکم.بغضی راه گلومو گرفته بود  نتونستم خودمو کنترل کنم و یه کوچولو گریم گرفت واسه همین از فرعی اومدم اصلا تو حال خودم نبودم. به بابایی زنگ نزدم که اومدنت رو خبر بدم خواستم ببینمش و رو در رو خبر بدم وااااااای نمیدونی چقدر خوشحال بودم و نمیدونی چقدر برام باور نکردنی بود.به بی بی جون گفتم نمیدونی چه حالی شد تو آشپزخونه یهو نشست و گریه کرد.(گریه خوشحالی بود نانازم) اومدم خونه به بابایی که گفتم طفلی باورش نمیشد همش میگفت تو میخوای منو اذیت کنی. از اون روز تاز...
4 خرداد 1392