کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی

فوت دایی محمد عزیز

سلام به پسر نازم مامانی این روزا خیلی حالم گرفتست،آخه دایی جون 6 روز پیش از پیش ما رفت به طور غیر قابل باوری الان که دارم برات مینویسم تو حال خودم نیستم برای لحظه لحظه های بودن دایی کنارمون دلم پر میکشه،دلم برا دایی تنگ شده کیان جون خیلی هم تنگ شده،برا صداش برا نگاش برای اون نگاه های معصومش عزیزم میخوام برات قصه بگم ، میخوام برگردم به قریب 31 سال پیش زمانی که دایی جون چشاشو رو به این جهان باز کرد اون موقع ها چون امکانات زیاد نبود و به علت دیر رسیدن دایی به دکتر متاسفانه دایی تشنج کرد و قلج شد طوریکه دست و پاهاش و زبونش از حرکت باز موندن و دایی فقط می شنید و می فهمید و نمی تونست عکس العملی داشته باشه،اینا رو که میگم دلم ...
18 اسفند 1392

عکسهای پسریم تا الان

اینجا داری تلاش میکنی انگشتتو برسونی به دهنت جوجوی من اینجا داری با دستات بازی میکنی قربون اون نگاه کردنت بره مامانی فدای اون چشات و اون زبونت که همش بیرونه بووووووووووووووس ...
27 بهمن 1392

یک ماهگی پسرم

سلام نازدار مامان چه زود یک ماه شد عزیز دلم، باورم نمیشه که تو یک ماهه که پیشمی چقدر زمان زود میگذره وگاهی اوقات متوجه گذرش نمیشی،پسر نازم میخوام بدونی مامانی و بابایی خیلی دوست دارن و خالصانه عشقشون رو نثارت میکنن. نمیدونم چی باید بنویسم عشقم،فقط اینو میدونم خیلی دوست دارم بعضی وقتا همینجوری نگام که بهت میفته یهو یه تلنگری بهم میخوره که این پسره منه ؟ همونی که منتظرش بودم؟ همونی که 9 ماه انتظار دیدنش رو داشتم؟همونی که 9 ماه تمام باهاش حرف میزدم خدای من،شکرت میکنم. نمیدونم چرا ما انسانها دنبال معجزه میگردیم در حالی که لحظه لحظه زندگیهامون معجزه اس،خدای من این کوچولویی که الان پیش من خوابیده چه جوری از هیچی به وجو...
27 بهمن 1392

تولد پسرم کیان

دیگه سلام نمیکنم اینجا تعجب نکن عزیزم ، چون دیگه پیشمی و هزاران بوسه و سلام هر روز نثارت میکنم. خوشگل مامانی،خیلی عجله داشتی پسرکم، گفته بودم که قراره سه شنبه،اول بهمن ماه دنیا بیای ولی جمعه 27 دی ماه ، سه روز زودتر خودتو به مامانی رسوندی.ولی مامانی خیلی اذیت شد نمیخوام ازش حرف بزنم چون شیرینی دیدنت همه چیو از یادم برد پسر ناز مامان خیلی دوست دارم پسرکم،میخوام از لحظه بغل کردنت بگم وقتی به هوش اومدم تو اتاق کسی نبود چند بار صدا زدم کیان، مامانی کجایی؟ خبری نشد تا اینکه خانم پرستار تو رو آورد و گذاشت تو بغلم و بوسیدمت و تو هم یه کمی شیر خوردی.لحظه توصیف ناپذیری بود و باز هم میگم خدا قسمت همه منتظراش بکنه اینو میخو...
7 بهمن 1392

37 هفتگی گل پسرم

سلام کیان مامانی خوشگل مامان خبر داری که دیگه چیزی به اومدنت نمونده مامانم؟ خبر داری شمارش معکوس شروع شده؟!! مامانی شنبه هفته پیش رفتم پیش خانم دکتر و تاریخ تولدت رو برای 1 بهمن انتخاب کردیم. واااااااای نمیدونی چه حالی دارم این روزا عزیز دلم،همش به فکرتم و هزار تا سوال از تو ذهنم رد میشه سالمی؟ چه شکلی هستی؟ غرغرو هستی یا پسر خوبی؟و... فکر واسه روز زایمان هم که از طرف دیگه،اکثر شبا تا ساعت 3 الی 4 صبح بیدارم و خوابم نمیبره ایشاله که سالم میای بغل مامانی و بابایی و ما رو خوشحال میکنی عزیزکم پسرم تقریبا اتاقت کامله و همین یکی دو روزی عکس میگیرم که بزارم تو وبلاگت احساس میکنم دلم واسه همه ای...
22 دی 1392

35 هفتگی

سلام گل پسر مامان عزیزکم دیروز رفتم پیش خانوم دکتر و گفت همه چی خوبه و شما صحیح و سالمی و تاریخ تولدت رو تعیین کرد پسرم عزیزم به خاطر دیابتم باید سزارین شم به خاطر همین تاریخ تولدت از قبل مشخصه،خانوم دکتر گفت از 25 دی به بعد میشه که بیای بغلمون البته تا 14 دی ماه که دوباره برم پیشش میتونیم با بابایی در موردش فکر کنیم و تصمیم قطعی بگیریم.بابایی که بی صبرانه منتظرته و میگه حتی یه روز هم زودتر بیاد بغلم بهتره اما من نمیدونم چه جوریم! به این فک میکنم که دیگه تو وجود من نباشی و من حست نکنم چی میشه ؟... ولی باز میگم در عوض میتونم بغلش بگیرم . یه حس گنگی دارم ولی در عین حال خیلی هم دلم میخواد تو رو به باباییت که بی صبرانه منتظرت...
5 دی 1392

چیدن اتاق پسری

سلام نانازم هفته پیش کمدات اومد و منو بابایی که از قبل اتاقت رو مرتب کرده بودیم کمداتو چیدیم و همه چی مرتب شد خیلی خوب بود کلی ذوق کرده بودیم منو بابایی،البته دختر خاله هات هم اومدن کمکمون برا چیدن بعدش هم کادو آوردن واسه اینکه وسایلات اومدن، زن عمو هم همچنین برات کادو آورد،حالا بعدا سر فرصت برات عکس میزارم عزیزم ماشاله مامانی اصلا تکونات فرق نکرده و همیشه واسه من قر میدی، این خیلی خوبه چون منو  نگران نمیکنی و خیالم ازت راحته یه عادتی کردی، دوست داری بشینم و دستمو بزارم رو شکمم و تو هم واسه خودت بازی کنی. به محض اینکه گرمای دستم رو حس میکنی سریع خودتو میرسونی همونجا و واسه خودت بازی بازی میکنی عزیزم ...
25 آذر 1392

دل نوشته مامان رخساره(2)

سلام پسرم امروز رفتم سراغ دفتر خاطراتم،دفتری که دلنوشته هامو هر از گاهی توش مینوشتم،وقتی بازش کردم دیدم خیلی وقته سراغش نرفتم و شروع کردم به نوشتن، میخوام اونا رو اینجا هم بنویسم تا ماندگارتر بشه. به نام خداوند مهربونم دفتر را ورق میزدم از آخرین نوشته ام تا به امروز چیزی حدود دوسال می گذرد.چه اتفاق هایی که در این بین افتاده که من ثبتشان نکرده ام. امروز بیست و پنجم آذر ماه سال 1392 می باشد. هم اکنون کودکی در درون من در حال رشد و تکامل است.کودکی که از وجود من است،کودکی که منتظرش بودم و الان هم منتظرم تا به آغوش بگیرمش.خدا را شکر میکنم بابت اینکه باز هم به من نظر کرد و باز هم لطف خودش را نثارم کرد. روزگاری ...
25 آذر 1392