کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی

32 هفتگی پسرم

سلام پسرم عزیزم امروز با کلی خبر برات اومدم مامانی، اول از همه بهت بگم که مامانی به خاطر دیابت بارداری مجبور شد انسولین بزنه و تحت درمان یه دکتر دیگه هم باشه،روزی دو بار باید انسولین بزنم ولی اشکالی نداره بزا تو خوب باشی من همه چیو تحمل میکنم بدترین دردها رو هم حاضرم تحمل کنم ولی تو صحیح و سالم بیای بغلم عزیزم خوشگل مامانی،هفته پیش با بابایی رفتیم مشهد و واست خرید کردیم .اون دفعه که بهت گفتم کمداتو سفارش دادیم نشد و کنسلش کردیم حالا این دفعه رفتیم و از اون بهترش رو از شاندیز مشهد سفارش دادیم ایشاله که به سلامتی ازشون استفاده کنی دست بابایی هم درد نکنه که هزینشو داد و طبق معمول هم دست روی بهترین ها گذاشت مخصوصا واسه پ...
13 آذر 1392

دل نوشته مامان رخساره (1)

آرام جانم، امروز آمده ام با تو از عشق و دوست داشتن سخن بگویم. ای امید زندگیم،شور و شوقی ست در وجودم همراه با نگرانی هایی که قرار است زین پس همره مادرانگیم باشد. زیباست نگران شدن برای حال و احوال خودم اما به خاطر وجود تو زیباست مراقبت از خودم ولی به دلیل وجود نازنین تو زیباست افزون شدن عشق میان من و پدرت به بهانه تو زیباست لطف پروردگار به من به خاطر بودن تو در من زیباست ... . عاشقانه هایم را نثار تو میکنم فرزندم تویی که هم اکنون در بطن من آرام گرفتی و نفسهایت به نفسهایم،و رگ و خونت به رگ وخونم پیوند خورده است مینویسم و آرام برایت نجوا میکنم تا عشق مادرانه ام در اعماق وجودت لانه گزیند، تا...
27 آبان 1392

دلتنگی بابایی واسه پسرش

سلام عشق مامان و بابا عزیزکم امشب اومدم یه چیزی بهت بگم یه چیزی که شنیدنش از دهن بابایی برام خیلی شیرین و جالب بود بابایی امشب میگفت دلم واسه پسرم تنگه،میخوام زمان زود بگذره و زود ببینمش.می گفت دارم بوشو احساس میکنم دلم میخواد دنیا بیاد و بغلش کنم و بوش کنم . عزیزم بابایی خیلی احساسی و وابسته به خانواده اس، دوست دارم وقتی دنیا اومدی و بزرگ شدی به بابابی نهایت احترام و ادب رو بزاری و هیچ موقع این روزهایی رو که دارم برات ثبت میکنم یادت نره یادت نره که چقد دوست داریم یادت نره که جونمون بهت بنده یادت نره که همه چیز ما هستی و هیچ چیزی جای تو رو برامون نمیگیره یادت نره که واسه اومدنت تو دلم و اومدنت ...
22 آبان 1392

28 هفتگی پسرم و دیابت بارداری

سلام به نفس مامانی و بابایی عزیز دلم،قربونت بره مامانی باید خیلی مواظب خودت باشی نگرانتم پسرم ونگرانیم داره تبدیل به استرس میشه عزیزم رفتم جواب آزمایشم رو گرفتم و متاسفانه مامانی دیابت بارداری داره ، خیلیا این بیماری رو تو دوران بارداری میگبرن ولی چون ما سابقه خانوادگی داریم و بی بی جون هم دیابت داره،بیشتر به این خاطر نگرانم به خدای مهربونمون سپردمت و ازش میخوام که صحیح و سالم بیای بغلم واسه سلامتیت نذر کردم مامانی دیروز مراسم تعزیه کودکان واسه حضرت علی اصغر(ع) بود با مادر جون و زن عمو رفتیم مسجد امام حسین و خرما پخش کردیم به خاطر اومدن تو، منم نذر کردم ایشاله که سالم بیای بغلم و با هم دیگه بریم مرا...
18 آبان 1392

26 هفتگی پسرم

سلام جوجه طلای مامان عزیزم چهارشنبه رفتم پیش خانم دکتر،وااای مامانی اضافه وزنم تو 40 روز خیلی زیاد بود و خانم دکتر برام آزمایش نوشت که نکنه خدایی نکرده دیابت بارداری گرفته باشم،ولی ایشاله که چیزی نیست قرار شد از این به بعد تو خوردنم رعایت کنم. مامانی انقد محکم مشت و لگد میزنی که کاملا مشخص میشه،امروز از ورجه وورجه هات فیلم گرفتم تا بابایی اومد بهش نشون بدم آخه بابایی کم پیشمونه و نتونسته خوب ببینه تکونای پسرشو،تو فیلم قشنگ تکونات مشخص میشه فیلم رو نگه میدارم تا خودت هم بعدا ببینی که چه وروجکی بودی الان دیگه در هر حالتی باشم تکوناتو متوجه میشم چه سرپا،چه در حال راه رفتن و چه نشسته و چه دراز کشیده،الهی مامانی فدات شه الا...
4 آبان 1392

درد و دل با پسملم

سلام عزیز دردونه مامانی امروز اومدم باهات درد و دل کنم جوجوی مامان انقده این روزا سخت میگذره ولی به خاطر تو و بابایی و زندگیمون تحمل میکنم،آخه بابایی اصلا پیشمون نیست و سرکاره ،کارش هم مشهده و شبا هم حتی نیست و ما همش آواره خونه بی بی جون و خاله ایم یا دخترخاله هات میان پیشمون ،پنج شنبه شب دیگه خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم گریه کنم هر کاری کردم که گریه نکنم نشد و بالاخره وقتی آخر شب بابایی زنگ زد که باهامون حرف بزنه زدم زیر گریه ،بابایی هم کلی ناراحت شد ، میگه خب تعهد دادم نمیتونم بزارم بیام که،راستم میگه کاریش نمیشه کرد ولی خب منم دلم میگیره . تو پیشم هستیا ولی وقتی بابایی هم باشه خوشحالیم تکمیل تر وآرامشم بیشتره میدو...
28 مهر 1392

24 هفتگی گل پسرم

سلام عشق مامان و بابا عزیزم خیلی وقته که نیومدم برات بنویسم گل مامانی هفته بعد میرم پیش خانم دکتر، تا اون موقع شما هم وارد ماه هفت شدی،چقده زود گذشت و خدا رو شکر میکنم که تا الان همه چی خوب بوده و شما صحیح و سالمی .ایشاله که سالم هم میای بغل مامان و بابایی که هیچ آرزویی جز این نداریم. پسرم نمیدونی چقد دوستت دارم فک میکنم هیچ فرزندی نتونه درک کنه که پدر و مادر چقد فرزندشونو دوست دارن حتی اگه خودشون هم پدر و مادر شن. دیروز فک میکنم به خاطر اینکه بچه ها خونه بی بی جون شون زیادی سر و صدا کردن  و از اونجا که شما عادت به سر و صدا نداری اذیت شده بودی و من اصلا متوجه تکونات نشدم آخه خوندم که وقتی صدایی بچه رو اذی...
22 مهر 1392

اولین زیارت من و پسرم

    سلام عزیز دل مامانی     پسرم دیگه ازت نمیپرسم که خوبی! آخه الان دیگه ماشاله تکون میخوری و خودم میفهمم که خوبی،گلم تو اونجا تو دل مامانی معلوم هست چیکا میکنی؟!!! بعضی موقع ها یهو یه حرکتایی میری که همینجوری میمونم که الان این چه حرکتی بود خدایا ،خیلی دوست دارم عزیز دلم، همون جور که فک میکردم حس کردن تکونات خیلی شیرینه و احساسمو روز به روز بهت بیشتر میکنه دیگه الان باورم میشه که یه فرشته کوچولو داره با وجود من رشد میکنه و قراره تا چند وقت دیگه بیاد بغل مامان و باباش عزیزم اول سلامتی همه نی نی ها رو میخوام از خدامون و بعد تو عزیز مامان رو خب گلکم،امروز ولادت امام رضا(...
26 شهريور 1392

حس زیبای مادرانه

سلام گل پسرم خوبی نفس مامان میدونم خوبی گلم،ایشاله که همیشه هم خوب باشی.آخه دیروز رفتم پیش خانم دکتر و دیدمت این دفعه صورت ماهت سمت ما بود و اون چشای نازتو دیدم.قربونت بشه مامانی که 10 سانتی(البته از سر تا کمر،آخه پاهاتو جمع کرده بودی) مامانی رفته بودم دکتر واسه خودم،خیلی بد سرما خوردم حالم خوب نبود  ولی خدا رو شکر حال شما خوب خوب بود و دستو پاهاتو کلی واسه مامانی تکون تکون میدادی. منم یواش یواش خوب میشم آخه یه سرماخوردگی ویروسیه.مواظب تو هم هستم نانازم گل مامان احتمال اینکه وقتی دنیا بیای اسمتو یه چیز دیگه صدا بزنیم خیلی هست ولی فعلا با بابایی قرار گذاشتیم تا وقتی دنیا بیای همون "امیرعلی" صدات کنیم. ...
11 شهريور 1392