روز باورنکردنی برای مامانی و بابایی
سلااااااااام مامان جونم
عزیزکم همین یکشنبه ای که گذشت یعنی 92/2/28 متوجه اومدنت شدم،نمیدونی چه حالی داشتم از آزمایشگاه تا خونه نمیدونم چه حالی بودم گلکم.بغضی راه گلومو گرفته بود نتونستم خودمو کنترل کنم و یه کوچولو گریم گرفت واسه همین از فرعی اومدم اصلا تو حال خودم نبودم.
به بابایی زنگ نزدم که اومدنت رو خبر بدم خواستم ببینمش و رو در رو خبر بدم
وااااااای نمیدونی چقدر خوشحال بودم و نمیدونی چقدر برام باور نکردنی بود.به بی بی جون گفتم نمیدونی چه حالی شد تو آشپزخونه یهو نشست و گریه کرد.(گریه خوشحالی بود نانازم)
اومدم خونه به بابایی که گفتم طفلی باورش نمیشد همش میگفت تو میخوای منو اذیت کنی.
از اون روز تازه امروز تونستم مطالب رو برات بنویسم.
خوشگل مامانی مواظب خودت باش منم هستم . نمیخوام کوچکترین مشکلی برات پیش بیاد قند و عسلم
نمیدونی چقد منتظرت بودم
قربونت بره مامانی
جواب بتام 60 بود اینم عکسش
به خانم دکتر که زنگ زدم گفت باید دوباره بری آز تا ببینیم داره رشد میکنه یا نه
قربونت بره مامانی همین دیروز رفتم جواب آز دیگمو گرفتم دکتر گفته بود باید بشه 200 ولی شده بود 400 این یعنی خیلی خوبه عزیزم.همینجوری باش تا آخر گلم
دیگه منو هم اذیت نمیکنی خوشگلم دیگه کمر درد و دل درد شدید ندارم نانازم.
اینم آز دومم
باید یکشنبه برم پیش خانم دکتر تا سونو کنه نمیدونم چی میخواد بگه بهم ولی خیلی احساس خوبی دارم میدونم که تا همیشه پیشم میمونی.
خدا جونم شکرت میکنم و فقط بهترین جمله شکرگزاری رو میتونم بگم
الحمدالله الرب العالمین
سپاس تو را ای پروردگار جهانیان
فقط همین ...
خدا جونم به خودت سپردمش
اینم گلی که بابایی برات گرفت عزیزکم