دلتنگی بابایی واسه پسرش
سلام عشق مامان و بابا
عزیزکم امشب اومدم یه چیزی بهت بگم یه چیزی که شنیدنش از دهن بابایی برام خیلی شیرین و جالب بود
بابایی امشب میگفت دلم واسه پسرم تنگه،میخوام زمان زود بگذره و زود ببینمش.می گفت دارم بوشو احساس میکنم دلم میخواد دنیا بیاد و بغلش کنم و بوش کنم.
عزیزم بابایی خیلی احساسی و وابسته به خانواده اس، دوست دارم وقتی دنیا اومدی و بزرگ شدی به بابابی نهایت احترام و ادب رو بزاری و هیچ موقع این روزهایی رو که دارم برات ثبت میکنم یادت نره
یادت نره که چقد دوست داریم
یادت نره که جونمون بهت بنده
یادت نره که همه چیز ما هستی و هیچ چیزی جای تو رو برامون نمیگیره
یادت نره که واسه اومدنت تو دلم و اومدنت به این دنیا و پیش ما چقد انتظار کشیدیم و چقد دلتنگی کردیم
یادت نره ... .
عزیز دلم،این دیابت بارداری هم واسه من شده یه مقوله پیچیده و همش نگرانتم و هر چیزی رو بی اخنیار به اون ربط میدم و هی نگرانیمو بیشتر میکنم،انگار بعضی مواقع یادم میره که خدایی هم هست که اون بالاست و تو رو از من بیشتر دوست داره و از من بیشتر مواظبته
خدا جونم یه لحظه هم منو به حال خودم وانگذار که بی تو هیچم
تو این شب عزیز که شب تاسوعای حسینیه از خدای مهربونمون اول سلامتی همه نی نی های تو راهی و تمام مریضها رو میخوام بعد سلامتی تو عزیز دل مامان و بابا رو
گل من سال دیگه این موقع ها، تو دنیا اومدیو کلی واسه خودت بزرگ شدی،بعد مامانی شما رو آماده میکنه و با بابایی میریم مراسم عزاداری ایشاله
خدای مهربونمون مواظبت هست،منم هستم خودت هم باش
هر روز بیشتر از دیروز دوست داریم پسری