درد و دل با پسملم
سلام عزیز دردونه مامانی
امروز اومدم باهات درد و دل کنم جوجوی مامان
انقده این روزا سخت میگذره ولی به خاطر تو و بابایی و زندگیمون تحمل میکنم،آخه بابایی اصلا پیشمون نیست و سرکاره ،کارش هم مشهده و شبا هم حتی نیست و ما همش آواره خونه بی بی جون و خاله ایم یا دخترخاله هات میان پیشمون،پنج شنبه شب دیگه خیلی دلم گرفته بود دوست داشتم گریه کنم هر کاری کردم که گریه نکنم نشد و بالاخره وقتی آخر شب بابایی زنگ زد که باهامون حرف بزنه زدم زیر گریه ،بابایی هم کلی ناراحت شد ، میگه خب تعهد دادم نمیتونم بزارم بیام که،راستم میگه کاریش نمیشه کرد ولی خب منم دلم میگیره . تو پیشم هستیا ولی وقتی بابایی هم باشه خوشحالیم تکمیل تر وآرامشم بیشتره
میدونم این روزا هم میگذره،کاش زودی بگذره تا من باز حالت افسردگی نگیرم
جمعه بابایی ساعت 5 یعدازظهر اومد ولی باز شنبه ساعت 5 صبح رفت ،همینشم خوب بود از دلتنگی دراومدم
عزیزم یه چیز دیگه از پنج شنبه که وارد 25 هفتگی شدی تکونات خیلی شدید شده،انقده که قشنگ از روی لباس هم فهمیده میشه،بابایی که دید خیلی خوشحال شد همینجوری زل زده بود تا باز تکون بخوری،میگفت وااااااای این پسمل منه که داره اینجوری ورجه وورجه میکنه
قربونت برم ،خیلی دوست داریم منو بابایی
مواظبتم ، ببخش منو بابت اون شب که گریه کردم و تو رو هم ناراحت کردم ولی خب چیکا کنم بعضی موقع ها نمیتونم خودمو کنترل کنم،ایشاله تو که دنیا بیای نمیزاری مامانیت هیچ موقع گریه کنه
دوست داریم قد آسمونها عزیزکم