26 هفتگی پسرم
سلام جوجه طلای مامان
عزیزم چهارشنبه رفتم پیش خانم دکتر،وااای مامانی اضافه وزنم تو 40 روز خیلی زیاد بود و خانم دکتر برام آزمایش نوشت که نکنه خدایی نکرده دیابت بارداری گرفته باشم،ولی ایشاله که چیزی نیست قرار شد از این به بعد تو خوردنم رعایت کنم.
مامانی انقد محکم مشت و لگد میزنی که کاملا مشخص میشه،امروز از ورجه وورجه هات فیلم گرفتم تا بابایی اومد بهش نشون بدم آخه بابایی کم پیشمونه و نتونسته خوب ببینه تکونای پسرشو،تو فیلم قشنگ تکونات مشخص میشه فیلم رو نگه میدارم تا خودت هم بعدا ببینی که چه وروجکی بودی
الان دیگه در هر حالتی باشم تکوناتو متوجه میشم چه سرپا،چه در حال راه رفتن و چه نشسته و چه دراز کشیده،الهی مامانی فدات شه الان واقعا احساس میکنم که همیشه با منی
خدا جونم شکرت میکنم بابات همه نعمتهات و این نعمت شیرین و عزیزی که جدیدا بهم دادی و ازت میخوام که به همه منتظرا نیز این نعمتت رو عطا کنی
پسرم خیلی دوست دارم و بی صبرانه منتظرم تا روز تولدت برسه و تو رو تو آغوشم بگیرم، میخوام یه چیزی رو پیشت اعتراف کنم:
نمیدونم این فکرم درسته یا نه،ولی،هر وقت زیادی قربون صدقت میرم و بهت فک میکنم با خودم میگم وقتی دنیا بیای و بزرگ شی تو هم مامانی رو دوست داری و بهش احترام میزاری
پسرم من تمام سعیمو میکنم که هیچ موقع توقع نابجایی ازت نداشته باشم ولی دوست دارم احترام همراه با محبت همیشه بین من و تو بابایی باشه،خدا اون روزو نیاره که دل منو بابایی رو بشکنی
مامانی و بابایی تو رو خیلی دوست دارن و امیدوارم موفقیت و شادکامیتو ببینیم