کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی

تولد پسرم کیان

دیگه سلام نمیکنم اینجا تعجب نکن عزیزم ، چون دیگه پیشمی و هزاران بوسه و سلام هر روز نثارت میکنم. خوشگل مامانی،خیلی عجله داشتی پسرکم، گفته بودم که قراره سه شنبه،اول بهمن ماه دنیا بیای ولی جمعه 27 دی ماه ، سه روز زودتر خودتو به مامانی رسوندی.ولی مامانی خیلی اذیت شد نمیخوام ازش حرف بزنم چون شیرینی دیدنت همه چیو از یادم برد پسر ناز مامان خیلی دوست دارم پسرکم،میخوام از لحظه بغل کردنت بگم وقتی به هوش اومدم تو اتاق کسی نبود چند بار صدا زدم کیان، مامانی کجایی؟ خبری نشد تا اینکه خانم پرستار تو رو آورد و گذاشت تو بغلم و بوسیدمت و تو هم یه کمی شیر خوردی.لحظه توصیف ناپذیری بود و باز هم میگم خدا قسمت همه منتظراش بکنه اینو میخو...
7 بهمن 1392

37 هفتگی گل پسرم

سلام کیان مامانی خوشگل مامان خبر داری که دیگه چیزی به اومدنت نمونده مامانم؟ خبر داری شمارش معکوس شروع شده؟!! مامانی شنبه هفته پیش رفتم پیش خانم دکتر و تاریخ تولدت رو برای 1 بهمن انتخاب کردیم. واااااااای نمیدونی چه حالی دارم این روزا عزیز دلم،همش به فکرتم و هزار تا سوال از تو ذهنم رد میشه سالمی؟ چه شکلی هستی؟ غرغرو هستی یا پسر خوبی؟و... فکر واسه روز زایمان هم که از طرف دیگه،اکثر شبا تا ساعت 3 الی 4 صبح بیدارم و خوابم نمیبره ایشاله که سالم میای بغل مامانی و بابایی و ما رو خوشحال میکنی عزیزکم پسرم تقریبا اتاقت کامله و همین یکی دو روزی عکس میگیرم که بزارم تو وبلاگت احساس میکنم دلم واسه همه ای...
22 دی 1392

35 هفتگی

سلام گل پسر مامان عزیزکم دیروز رفتم پیش خانوم دکتر و گفت همه چی خوبه و شما صحیح و سالمی و تاریخ تولدت رو تعیین کرد پسرم عزیزم به خاطر دیابتم باید سزارین شم به خاطر همین تاریخ تولدت از قبل مشخصه،خانوم دکتر گفت از 25 دی به بعد میشه که بیای بغلمون البته تا 14 دی ماه که دوباره برم پیشش میتونیم با بابایی در موردش فکر کنیم و تصمیم قطعی بگیریم.بابایی که بی صبرانه منتظرته و میگه حتی یه روز هم زودتر بیاد بغلم بهتره اما من نمیدونم چه جوریم! به این فک میکنم که دیگه تو وجود من نباشی و من حست نکنم چی میشه ؟... ولی باز میگم در عوض میتونم بغلش بگیرم . یه حس گنگی دارم ولی در عین حال خیلی هم دلم میخواد تو رو به باباییت که بی صبرانه منتظرت...
5 دی 1392

چیدن اتاق پسری

سلام نانازم هفته پیش کمدات اومد و منو بابایی که از قبل اتاقت رو مرتب کرده بودیم کمداتو چیدیم و همه چی مرتب شد خیلی خوب بود کلی ذوق کرده بودیم منو بابایی،البته دختر خاله هات هم اومدن کمکمون برا چیدن بعدش هم کادو آوردن واسه اینکه وسایلات اومدن، زن عمو هم همچنین برات کادو آورد،حالا بعدا سر فرصت برات عکس میزارم عزیزم ماشاله مامانی اصلا تکونات فرق نکرده و همیشه واسه من قر میدی، این خیلی خوبه چون منو  نگران نمیکنی و خیالم ازت راحته یه عادتی کردی، دوست داری بشینم و دستمو بزارم رو شکمم و تو هم واسه خودت بازی کنی. به محض اینکه گرمای دستم رو حس میکنی سریع خودتو میرسونی همونجا و واسه خودت بازی بازی میکنی عزیزم ...
25 آذر 1392

دل نوشته مامان رخساره(2)

سلام پسرم امروز رفتم سراغ دفتر خاطراتم،دفتری که دلنوشته هامو هر از گاهی توش مینوشتم،وقتی بازش کردم دیدم خیلی وقته سراغش نرفتم و شروع کردم به نوشتن، میخوام اونا رو اینجا هم بنویسم تا ماندگارتر بشه. به نام خداوند مهربونم دفتر را ورق میزدم از آخرین نوشته ام تا به امروز چیزی حدود دوسال می گذرد.چه اتفاق هایی که در این بین افتاده که من ثبتشان نکرده ام. امروز بیست و پنجم آذر ماه سال 1392 می باشد. هم اکنون کودکی در درون من در حال رشد و تکامل است.کودکی که از وجود من است،کودکی که منتظرش بودم و الان هم منتظرم تا به آغوش بگیرمش.خدا را شکر میکنم بابت اینکه باز هم به من نظر کرد و باز هم لطف خودش را نثارم کرد. روزگاری ...
25 آذر 1392

32 هفتگی پسرم

سلام پسرم عزیزم امروز با کلی خبر برات اومدم مامانی، اول از همه بهت بگم که مامانی به خاطر دیابت بارداری مجبور شد انسولین بزنه و تحت درمان یه دکتر دیگه هم باشه،روزی دو بار باید انسولین بزنم ولی اشکالی نداره بزا تو خوب باشی من همه چیو تحمل میکنم بدترین دردها رو هم حاضرم تحمل کنم ولی تو صحیح و سالم بیای بغلم عزیزم خوشگل مامانی،هفته پیش با بابایی رفتیم مشهد و واست خرید کردیم .اون دفعه که بهت گفتم کمداتو سفارش دادیم نشد و کنسلش کردیم حالا این دفعه رفتیم و از اون بهترش رو از شاندیز مشهد سفارش دادیم ایشاله که به سلامتی ازشون استفاده کنی دست بابایی هم درد نکنه که هزینشو داد و طبق معمول هم دست روی بهترین ها گذاشت مخصوصا واسه پ...
13 آذر 1392

دل نوشته مامان رخساره (1)

آرام جانم، امروز آمده ام با تو از عشق و دوست داشتن سخن بگویم. ای امید زندگیم،شور و شوقی ست در وجودم همراه با نگرانی هایی که قرار است زین پس همره مادرانگیم باشد. زیباست نگران شدن برای حال و احوال خودم اما به خاطر وجود تو زیباست مراقبت از خودم ولی به دلیل وجود نازنین تو زیباست افزون شدن عشق میان من و پدرت به بهانه تو زیباست لطف پروردگار به من به خاطر بودن تو در من زیباست ... . عاشقانه هایم را نثار تو میکنم فرزندم تویی که هم اکنون در بطن من آرام گرفتی و نفسهایت به نفسهایم،و رگ و خونت به رگ وخونم پیوند خورده است مینویسم و آرام برایت نجوا میکنم تا عشق مادرانه ام در اعماق وجودت لانه گزیند، تا...
27 آبان 1392