فوت دایی محمد عزیز
سلام به پسر نازم
مامانی این روزا خیلی حالم گرفتست،آخه دایی جون 6 روز پیش از پیش ما رفت به طور غیر قابل باوری
الان که دارم برات مینویسم تو حال خودم نیستم برای لحظه لحظه های بودن دایی کنارمون دلم پر میکشه،دلم برا دایی تنگ شده کیان جون خیلی هم تنگ شده،برا صداش برا نگاش برای اون نگاه های معصومش
عزیزم میخوام برات قصه بگم ، میخوام برگردم به قریب 31 سال پیش زمانی که دایی جون چشاشو رو به این جهان باز کرد اون موقع ها چون امکانات زیاد نبود و به علت دیر رسیدن دایی به دکتر متاسفانه دایی تشنج کرد و قلج شد طوریکه دست و پاهاش و زبونش از حرکت باز موندن و دایی فقط می شنید و می فهمید و نمی تونست عکس العملی داشته باشه،اینا رو که میگم دلم داره آتیش میگیره واسه مظلومیتش.آره مامان جون اینجوری شد که دایی محمد نتونست طعم شیرینی های این دنیا رو بکشه و به معنی واقعی کلمه ناکام از این دنیا بار سفر بست.هنوز هم که دارم مینویسم باورم نمیشه که از بین ما رفته باشه چون هنوز صداش تو گوشم و نگاهش جلو چشامه.
تا خالا زیاد شنیده بودم که کسی از این دنیا رفت ولی تا این لحظه درک نکرده بودم و واقعا چقدر سخته غم از دست دادن عزیز و چقدر خداوند مهربونه که صبرشو بهمون عطا میکنه وگرنه من الان باید چیکار میکردم ،نمیدونم!
بار پروردگارا، میدونم که برادرم راحت شد چون دیگه اون درد و رنج دنیوی رو تحمل نمیکنه و الان روحش در شادی بسر میبره ولی خدایا ازت میخوام که پدر و مادرم با سربلندی سالهایی رو در کنار ما باشند آمین
کیان من،پسرم. روزی میرسه که عکسهای دایی رو بهت نشون میدم امیدوارم اون روز حس منو درک کنی و با من همدرد باشی. دایی جون به فاصله 46 روز از تولد تو فوت کرد و میخوام بدونی که خیلی دوست داشت تو رو ببینه و خوشحالم که تو رو دید و بعد رفت ولی فکر نمیکنم روزی که تو این مطلب رو میخونی حرفای منو به طور کامل درک کنی.
راستی عزیزم تو فاصله تولد تو و مرگ دایی محمد، دایی عباس هم ازدواج کرد.یعنی در عرض 46 روز تو خانواده ما هم تولد بود هم ازدواج بود و هم مرگ
حکمتش رو نمیدونم ولی به خدایم ایمان دارم و خودم را دست او سپردم پس هیچ نگرانی ندارم تا زمانیکه دستم را گرفته
خدایا دستم گرفته ای رهایم نکن
پسرم این رسم روزگار است و انسان باید با تمام پستی و بلندی هایش کنار بیاد تا انسان بار بیاید. امیدوارم بتوانم تو را آنگونه که خدایم می پسندد تربیت کنم. آمین
حرف دیگه ای ندارم جز دلتنگی برای دایی،که خدایم صبرش را نیز به من عطا میکند. تنها چیزی که هست مانده ام که چگونه اینقدر آرام از کنار ما رفت.
خدایا شکرت
اینم یه عکس از دایی محمد مهربون