35 هفتگی
سلام گل پسر مامان
عزیزکم دیروز رفتم پیش خانوم دکتر و گفت همه چی خوبه و شما صحیح و سالمی و تاریخ تولدت رو تعیین کرد پسرم
عزیزم به خاطر دیابتم باید سزارین شم به خاطر همین تاریخ تولدت از قبل مشخصه،خانوم دکتر گفت از 25 دی به بعد میشه که بیای بغلمون البته تا 14 دی ماه که دوباره برم پیشش میتونیم با بابایی در موردش فکر کنیم و تصمیم قطعی بگیریم.بابایی که بی صبرانه منتظرته و میگه حتی یه روز هم زودتر بیاد بغلم بهتره
اما من نمیدونم چه جوریم! به این فک میکنم که دیگه تو وجود من نباشی و من حست نکنم چی میشه ؟... ولی باز میگم در عوض میتونم بغلش بگیرم . یه حس گنگی دارم ولی در عین حال خیلی هم دلم میخواد تو رو به باباییت که بی صبرانه منتظرته بدم
ایشاله هر روزی که دنیا بیای به سلامتی بیای و شادی رو به خونمون بیاری عزیز دلم
وااااااااای نمیدونی که چه حسی دارم پسرم، با این که یه سختی ها و استرسهایی داشت دوران بارداری ولی بازم شیرین بود و واقعا واسه من خیلی زود گذشت خیلی زود
فک میکنم که همین دیروز بود که فهمیدم باردارم و اون روز چه روز خوبی بود
بابایی میره لباساتو بو میکنه، منو بو میکنه میگه بوی پسرمو میدین ، میگه دنیا بیاد نمیدمش به تو همش پیش خودمه فقط واسه شیر میدمش بهت، از این نظر که تو زمستون هم دنیا میای و کارش کمتره و بیشتر میتونه خونه بمونه تا تو رو ببینه خیلی خوشحاله . خلاصه بابایی هم عالمی داره واسه خودش
عزیزم این حرفا رو اینجا مینویسم،یه وقت فک نکنی چه مامان بابای لوسی داری!نه عزیزم . اینا رو مینویسم که یه روزی که اینا رو خوندی بدونی ما واسه اومدن و دیدن تو چقدر لحظه شماری کردیم و چقدر عاشقانه دوست داریم.می نویسم و تمام سعیمو هم میکنم که تو هم نسبت به ما این احساسات رو داشته باشی پسرم
این روزا هم میگذره و تو میای بغلمون و یه مرحله دیگه از زندگی من و بابایی شروع میشه امیدوارم که تو این مرحله هم موفق باشیم.
پسرکم مواظب خودت باش این چند وقت رو، منم مواظبتم خدای مهربون هم مواظب هر دومونه
خیلی دوست داریم من و بابایی