کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی

آغاز حرف زدن های کیان

سلام ناز گل مامان عزیزم اومدم از کارایه این روزات بنویسم برات تا تاریخش ثبت بشه این روزا حسابی وروجک شدی و به هر جا سر میزنی و دلت میخواد از هر چیزی سر دربیاری تو راه رفتن دیگه ماهر شدی و خودت هم از حالت نشسته میری به حالت ایستاده خلاصه که مستقل شدی واسه خودت عاشق راه رفتنتم مث ربات ها راه میری فدای پاهای کوچولوت تو غذا خوردن هم دوست داری مستقل بشی ولی مستقل شدن تو برابره با نابودی خونه . واسه همین بعضی از غذاها و میوه ها رو میدم که خودت بخوری تو حرف زدن هم حسابی پیشرفت داشتی اینا به قبلی ها اضافه شده نائنین = نازنین :  اسم دختر داییت مانِنِه = مائ...
15 ارديبهشت 1394

پایان پانزده ماهگی کیانم

سلام عزیز دلم مامانی راه رفتنت مبارک مرواریدای جدید مبارک مامان گفتنت مبارک آره مامانی ده روز الی دو هفته ای میشه که دیگه راه میری ولی هنوز خودت از حالت نشسته نمیری به ایستاده باید کمک بگیری ار چیزی که پا شی.ولی تا میتونی دستتو ول میکنی و بدو بدو میری  من فدای اون پاها و قدمای کوچولوت بشم نمیدونی که منو بابایی چقده ذوق میکنیم با راه رفتنت مامانی این روزا حالت بده چند باری تب کردی ٰمن نمیدونم چرا هر وقت میخواد اون مرواریدهای خوشگلت بزنه بیرون همزمان سرما هم میخوری.یکی از مرواریدات زده بیرون و یکی دیگه در حال بیرون زدنه با این دو تا ژسرم میشه هشت تا مرواریدی.این دو تا داره از پ...
3 ارديبهشت 1394

عکسای 14 ماهگی

شلوغ کاری های آقا کیان   اینم آخریش کیان و نیوشا   اینجا داری گریه میکنی و میگی در رو باز کنین برم دردر وقتی کیان به ددر می رود کیان و سیزده بدر در پارک   کیان و تاب تاب که همش میگفتی تاااااب تااااااب 6 کیان و سرسره بازی کیان  و هان هان کیان نای نای می کنه   ...
18 فروردين 1394

عیدت مبارک نفسم

سلام گل پسرم تاج سرم عزیزم سال نو مبارک   آره خوشگلم وارد سال 94 شدیم و چقدر خوشحال بودم که برای سال دوم عید رو در کنار تو بودم تو این یک سال و دو ماه و 22 روز، زندگی با وجود تو برای منو بابایی هر روزش تازگی عید رو داشت عزیزم با هر خنده ات تمام زندگی مون پر از شادی میشد و غم و غصه ها ازمون دور میشدن و با هر کار جدیدی که میکردی و یا حرف جدیدی که میزدی وجودمون پر از انرژی و عشق و زندگی میشد.از خدای مهربونم برای داشتن تو سپاسگزارم و عاشقانه دوستت داریم پسر ناز من هنوز هم کامل راه نمیره ولی خب داری تلاشت رو میکنی ،چند باری خودت پا شدی و رو پای خودت ایستادی و چند قدمی رفتی .چند بار یعنی س...
18 فروردين 1394

پایان چهارده ماهگی گل پسرم

مامانی سلااااااااااااااااام گلم این روزا مشغول خونه تکونی و کارهای عید هستم و اصلا وقت ندارم برای وبلاگ نویسی ٰمنو ببخش خوشگل مامان چند روزیه تو فاصله های کوتاه دستش رو ول میکنه و خودش میره و داره یواش یواش ترست میریزه برای راه رفتن خوشگلم چند تا عکس میزارم و میرم که کارامو بکنم راستی دو شب پیش هم با بابایی بردیمت آرایشگاه مردونه و موهاتو کوتاه کردیم   برید کناااااااااااار کیان رانندگی می کند لختی هاتو بخوره مامان چشمات مال مامان کیان جوووون و تلفن بیچااااره ...
27 اسفند 1393

بدون عنوان

سلام نازنازی من عزیزم این مطلب رو حدود یه هفته پیش نوشتم ولی اون موقع نت قطع شد و نشد سیو کنم حالا سیو کردم. پسرم کلی بزرگ شده و مامانش داره کلی کیف میکنه آره عزیزم الان خیلی فرق کردی با قبلت یعنی بهتره بگم هر روزت با دیروز فرق میکنه و شما نسبت به اطرافت واکنش های متفاوت و فهم بیشتری پیدا میکنی . همچنان راه نمیری . من فکر میکنم بیشتر به خاطر اینه که خیلی محتاط هستی و حاضر نیستی کوچکترین خطری کنی اگه یهو دستت رو ول کنم هول میشی و یا همون لحظه خودتو میندازی زمین و یا اینکه چند قدم راه میری و بعد میشینی . بده - بگیر - بریم رو درست درک کردی و به جا ازشون استفاده میکنی واسه بده...
27 اسفند 1393

شِی شِی شِی شیطونک

اینجا شیطون بلای ما،آقا کیان رفته بود سراغ ظرف برنج که مامانی خیس کرده بود تا نهار درست کنه . ظرف رو گذاشته بودم رو میز و خودم از آشپز خونه اومده بودم بیرون که یه آن دیدم شما آقاااا ساکت موندی تو آشپزخونه ، بدو بدو اومدم که با این صحنه هایی که پایین عکسش رو میزارم مواجه شدم . بله جنابعالی چون قدت بلند شده ماشاله ،دستتو برده بودی بالا و ظرف رو کشیده بودی و همه برنج ها به همراه آب توشون ریخته بود رو خودتوو رو زمین. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اول از شیطونیت عکس بگیرم . من فدای شیطونیات ناز نااااازی   اینم شاهکار آقااااااااااا برا لحظه ای که سخت مشغول کنجکاوی بود ...
10 بهمن 1393

مریضی تو نبینم مامانی

سلام عزیز دلم مامانی این روزا حالت روبراه نیست ، سه شب پیش یعنی 93/11/6 ،اصلا نتونستی بخوابی و تا صبح گریه میکردی من تو این یه سال به جز همون دو روز اولت که به خاطر گشنگی گریه کردی تا بحال اینجوری ندیدمت و ایشاله از این به بعد هم نبینم این حال بدت رو .چند روزی بود که حالت خوب نبود و مخصوصا شبها خواب راحتی نداشتی منم فک میکردم واسه دندونته البته شک هایی هم کرده بودم که ممکنه دل درد داشته باشی ولی فکر نمیکردم مشکل معده پیدا کرده باشی. تا که بالاخره پریروز بردیمت پیش دکترت،خانوم دکتر اسلامی. و تمام حالت هاتو تو یک برگه نوشتم و دادم به ایشون،خانم دکتر هم گفتن که حدستون درسته و احتمال زیاد آقا کیان رفلاکس معده دارن و بر...
10 بهمن 1393