کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی

آغاز 6 ماهگی پسرکم

سلام پسر گلم مامانی اول از همه ورودت رو به ششمین ماه زندگیت تبریک میگم و امیدوارم همیشه شاد و سر زنده باشی در تمامی مراحل زندگیت عزیز دلم مامانی امروز من تبخال زدم ،شاید الان بگی خو مامانی این چه خبریه مینویسی اینجا!!آخه نمیدونی پسرم من تا حالا از موقعی که یادم میاد هیچ وقت تبخال نزدم اما این تبخال امروز من به خاطر تو بود. پسرم از موقعی که از دست بابایی رو پله ها افتادی خیلی میترسم که نکنه یه وقت پسر نازم رو از دست بدم زبونم لال ، امروز هم تو و بابایی رفتین فتیر بخرین واسه صبحونه و برای اولین بار بود که تو بدون من میرفتی بیرون از خونه. من خونه موندم تا صبحانه رو آماده کنم اما شما دیر کردین خیلی نگران شدم در تمامی لح...
30 خرداد 1393

شیرین کاری های پسر نازم

خب حالا تو این پست از شیرین کاریات میگم عزیز دل مامانی این روزا خیلی شیرین شدی مامانی و کلا دیگه گریه های بی بهونه رو گذاشتی کنار و خیییییییلی پسر خوب و ساکتی شدی ، اکثر اوقات با خودت بازی میکنی و از خودت صدا در میاری و حرف میزنی و کلا هم در حال حرکت و ورجه وورجه هستی میچرخی به شکم و باز از شکم میری به پشت ،جیغ میزنی و بعضی اوقات صدای "ما" و "با" رو از خودت در میاری. وقتی شیر میخوای انقده شیرین گریه میکنی و خودتو بهم میچسبونی و وقتی هم خواب داری دوست داری من بغلت کنم تا آروم بگیری و راحت بخوابی منم برات لالایی میگم و تو بغلم میگیرمت تا بخوابی عشقم ، وقتی کنارت دراز میکشم و تو با دستات تو صورتم چنگ میندازی ...
25 خرداد 1393

دفع بلا

سلام عشق و امید مامان و بابا عزیز دلم تو این چند وقت که نبودم و برات ننوشتم کلی اتفاق افتاد و دو هفته ای هم میشه که زیاد خونه نیستیم چون بابایی میره مشهد سر کار و ماهم خونه  بی بی جون و خاله جون و مادر جون و ... به سر میبریم. اول میخوام از اتفاقی که حدود 15 روز پیش افتاد برات بگم: من و شما با هم رفتیم سر ساخنمونمون که بابایی داره میسازه تا یه نظارتی بکنیم برگشتنی وقتی اومدیم خونه پایین پله ها من ، شما عزیز دل رو دادم به بابایی که بیایم بالا،بابا همونطور که بغلت کرده بود و باهات حرف میزد یهو تو پاهات رو با فشار صاف کردی و از دست بابایی در رفتی ولی خدا رو شکر بابایی تونست از مچ یه پات بگیره و رو هوا نگهت داره تا ی...
25 خرداد 1393

پایان 4 ماهگی فنچ مامان

پسر ناز نازی من سلام اومدم بگم که وارد 5 ماه شدی عزیز دل مامان و بابا واااااااااااااای کیان ، نمیدونی که ما چقده دوست داریم مامانی بابایی همش میگه من باید با این پسر ناز چیکا کنم چطوری عشقو احساسمو تخلیه کنم خدایا منم که تمام روزمو با تو میگذرونم و حسابی وابستت شدم و از همه لحظاتش لذت میبرم و حتی لحظه ای از گریه و غر زدنات خسته نشدم و نمیشم پسرم. وقتی برام با صدای بلند میخندی و ذوق میکنی میرم تا آسمونا مامانی ایشاله که همیشه خندتو ببینم.عاشقانه دوست دارم و معنی زندگیمی عسلم مامانی امشب قبل خوابت باهات که حرف میزدم انقده از ته دل میخندیدی و من لذت میبردم صداتو ضبط کردم برات جیگرم در ...
5 خرداد 1393
1