کیان کوچولوکیان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

فرشته کوچولویه مامانی

آغاز نشستن و غذا خوردن پسرم

سلاااااااااااااااااااااااااااام مامانی   گل مامانی این روزا خیلی شیطون شدی همش برمیگردی رو شکم ولی نه جلو میری نه عقب فقط قل میخوری خخخخخ،بهت میگم کیان قلقلی. واسه رسیدن به هرچیزی فقط خودتو قل میدی و میرسی بهش اگه نتونی به دست بیاریش هم گریه میکنی،انقده قشنگ دو دستی شیشتو دستت میگیری و آب یا هر چیزی که توش باشه رو میخوری،وسطاش هم هی شیشه رو از دهنت میاری بیرون و بهش یه نیگا میکنی که انگار ببینی چقد توش مونده باز دوباره خودت میزاری تو دهنت و میخوری   راستی مامانی غذا خوردنت مبارک این روزا دارم برات فرنی درست میکنم و تو هم انقده ناز و با اشتها میخوری   نشستنت هم مبارک گل ناز...
13 مرداد 1393

آخرین روزهای پایان 6 ماهگی کیانم

سلام ماه قشنگ آسمون زندگیم     کیانکم  الان رو پام خوابیدی  و من دارم برات مینویسم تا ماندگار شه لحظات با تو بودن مامانی امشب  اومدم عکسای خوشمل پسرمو براش بزارم  تو وبلاگش،این عکسهایی که آخر این پست میزارم عکسایی هستن که خودم ازت گرفتم و دادم برات آتلیه ای بسازن  و خیلی خوجل شدن خیلی عزیز دل مامان داره فضولیاش و شلوغیاش شروع میشه این روزا دیگه یه جا بند نمیشی چون یاد گرفتی غلت بزنی و تا میزارمت زمین برمیگردی به شکم و بعد به پشت و این کار رو انقد ادامه میدی تا کل خونه رو دور بزنی،تلاش میکنی که خودتو به جلو بکشی تا جهار دست و پا بری ولی هنوز موفق نشدی . پاهاتو میاری بال...
25 تير 1393

آغاز 6 ماهگی پسرکم

سلام پسر گلم مامانی اول از همه ورودت رو به ششمین ماه زندگیت تبریک میگم و امیدوارم همیشه شاد و سر زنده باشی در تمامی مراحل زندگیت عزیز دلم مامانی امروز من تبخال زدم ،شاید الان بگی خو مامانی این چه خبریه مینویسی اینجا!!آخه نمیدونی پسرم من تا حالا از موقعی که یادم میاد هیچ وقت تبخال نزدم اما این تبخال امروز من به خاطر تو بود. پسرم از موقعی که از دست بابایی رو پله ها افتادی خیلی میترسم که نکنه یه وقت پسر نازم رو از دست بدم زبونم لال ، امروز هم تو و بابایی رفتین فتیر بخرین واسه صبحونه و برای اولین بار بود که تو بدون من میرفتی بیرون از خونه. من خونه موندم تا صبحانه رو آماده کنم اما شما دیر کردین خیلی نگران شدم در تمامی لح...
30 خرداد 1393

شیرین کاری های پسر نازم

خب حالا تو این پست از شیرین کاریات میگم عزیز دل مامانی این روزا خیلی شیرین شدی مامانی و کلا دیگه گریه های بی بهونه رو گذاشتی کنار و خیییییییلی پسر خوب و ساکتی شدی ، اکثر اوقات با خودت بازی میکنی و از خودت صدا در میاری و حرف میزنی و کلا هم در حال حرکت و ورجه وورجه هستی میچرخی به شکم و باز از شکم میری به پشت ،جیغ میزنی و بعضی اوقات صدای "ما" و "با" رو از خودت در میاری. وقتی شیر میخوای انقده شیرین گریه میکنی و خودتو بهم میچسبونی و وقتی هم خواب داری دوست داری من بغلت کنم تا آروم بگیری و راحت بخوابی منم برات لالایی میگم و تو بغلم میگیرمت تا بخوابی عشقم ، وقتی کنارت دراز میکشم و تو با دستات تو صورتم چنگ میندازی ...
25 خرداد 1393

دفع بلا

سلام عشق و امید مامان و بابا عزیز دلم تو این چند وقت که نبودم و برات ننوشتم کلی اتفاق افتاد و دو هفته ای هم میشه که زیاد خونه نیستیم چون بابایی میره مشهد سر کار و ماهم خونه  بی بی جون و خاله جون و مادر جون و ... به سر میبریم. اول میخوام از اتفاقی که حدود 15 روز پیش افتاد برات بگم: من و شما با هم رفتیم سر ساخنمونمون که بابایی داره میسازه تا یه نظارتی بکنیم برگشتنی وقتی اومدیم خونه پایین پله ها من ، شما عزیز دل رو دادم به بابایی که بیایم بالا،بابا همونطور که بغلت کرده بود و باهات حرف میزد یهو تو پاهات رو با فشار صاف کردی و از دست بابایی در رفتی ولی خدا رو شکر بابایی تونست از مچ یه پات بگیره و رو هوا نگهت داره تا ی...
25 خرداد 1393

پایان 4 ماهگی فنچ مامان

پسر ناز نازی من سلام اومدم بگم که وارد 5 ماه شدی عزیز دل مامان و بابا واااااااااااااای کیان ، نمیدونی که ما چقده دوست داریم مامانی بابایی همش میگه من باید با این پسر ناز چیکا کنم چطوری عشقو احساسمو تخلیه کنم خدایا منم که تمام روزمو با تو میگذرونم و حسابی وابستت شدم و از همه لحظاتش لذت میبرم و حتی لحظه ای از گریه و غر زدنات خسته نشدم و نمیشم پسرم. وقتی برام با صدای بلند میخندی و ذوق میکنی میرم تا آسمونا مامانی ایشاله که همیشه خندتو ببینم.عاشقانه دوست دارم و معنی زندگیمی عسلم مامانی امشب قبل خوابت باهات که حرف میزدم انقده از ته دل میخندیدی و من لذت میبردم صداتو ضبط کردم برات جیگرم در ...
5 خرداد 1393

کیان به ددر میرود

سلام گل قشنگم مامانی با تاخیر خیلی زیادی اومدم از ددر رفتن پسرم بنویسم که رفتیم دامداری بابابزرگ این اولین ددر پسرم در فضای باز بود و مامانی کلی دلهره داشتم که یه وقت سرما نخوری یا اذیت نشی و گریه نکنی که خدا رو شکر خیلی پسمل خوبی بودی و کلی  عکس گرفتیم با همدیگه که من عاشق عکس سه نفریمونم تو این روز اینم عکسای اون روز إ سلااااااااااااااام     چرا منو اینجا گذاشتین گناه دارم خو     بای بای شما برین من اینجا جام خوبه     وای حالا چیکا کنم اینا واقعنی رفتنا آهای من جا موندم   إ برگشتین ...
24 ارديبهشت 1393

پایان 3 ماهگی گل پسرم

سلام پسر نازم مامانی باورم نمیشه که 3 ماه از اومدن تو گذشته وای که چقده زود گذشت و چقد لحظات با تو بودن برام شیرینه. روز به روز شیرین تر میشی عسلم وقتی با صدای بلند برای من و بابایی میخندی حس میکنیم دنیا مال ماست وقتی با صداهایی که درمیاری و انگاری داری واسه ما حرف میزنی از خودمون بی خود میشیم مامانی عزیزم تو واقعا شیرینی و میوه عشق من و بابایی هستی و نفسمون به نفست بنده کیانم فدات بشم که الان روبروی من تو کریرت یه دلت خوابه و یکی بیدار عشقم دوووووووووووووووووووووووووووست داریم نانازم   حالا میخوام عکساتو تا سه ماهگی بزارم مامانی کی بشه که واسه من و بابایی حرف بزنی چهار دست و پا بر...
9 ارديبهشت 1393

73 روزگی پسر نازم

سلام گل مامان مامانی خیلیییییییییییییییییی دووووووست دارم خیییییییییییییلی قربونت برم که روز به روز بیشتر جا تو دلم باز میکنی و لحظه لحظه با تو بودن برام یه دنیا ارزش داره الهی مامانی فدات شه نانازم نمیدونی چقده شیرین شدی هر روز یه کار جدید انجام میدی، قربون خدا برم که معجزه آفرینه و من دارم با چشمام میبینم که هر لحظه یه معجزه جدید می آفرینه و تنها میتونم بگم خدا جونم شکرت ،خدای مهربونم دوست دارم مامانی این روزا کارای جدید انجام میدی مثلا:لباس کسی که بغلت کرده رو میگیری و میکشی،باهات که حرف میزنیم میخندی که واقعا مث فرشته ها میشی ،مامان جون حس میکنم خیلی بهت نزدیکم آخه گریه هاتو تشخیص میدم که واسه چیه واا...
11 فروردين 1393